آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

دخترم تولدت مبارک

                     گوش کن با تو سخن می گویم زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامتی چون نیلوفر شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یک خرمن گل می بینم گل گیسو، گل لب، گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم گل عفت، گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ گل فردای سپید می خرامی و تو را می نگرم چشم تو آینه روشن دنیای من است تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی راست چون شاخه سر سبز ، برومند شدی همچو پُر غنچه درختی ، همه لبخند شدی دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش همه گلچین گل امروزند همه هستی سوزن...
23 تير 1392

شبهای پر ماجرا

قشنگ ترینم کم کم داری یاد می گیری که شبها بدون کمک من بخوابی.اما خوب یکمی هنوز مشکله چون اجازه نمی دی که تو رو روی پاهام بخوابونم و من مجبورم تو رو ببرم توی هال چراغ ها رو خاموش کنم و بگم آرشیدا لالا. اونوقت شما پستونکتو زودی می ذاری توی دهنت و سرتو روی بالشتت و تلاش بی وقفه برای خوابوندن خودت یکم طول می کشه اما در نهایت موفق می شی. ولی در این بین خیلی حالت های مختلفی در خواب به خودت می گیری. و اینها همه نشانه بزرگ شدنته دخترم و در نهایت یک خواب آرام و ناز   ...
19 تير 1392

تاتی کن دخترم

پرنسس زیبای من ما امروز عقد پسر عمه بابا دعوت بودیم اما از اونجایی که راه دور بود و تالار هم شلوغ ، تصمیم گرفتیم با شما توی خونه بمونیم. عصر بابا مجید گفت بریم بیرون و من و شما و بابا و خاله سودی با هم رفتیم خونه خاله آزاده دوست مامان اونجا شما خیلی شیطونی کردی. آخر شب رفته بودی توی آشپزخونه و داشتی به همه جا سرک می کشیدی من وقتی اومدم شما رو ببرم اول ایستادی و من فکر کردم الان مثل همیشه میشینی ولی در نهایت تعجب دیدم چند قدم به سمت من راه اومدی و بعد یهو خودت رو انداختی توی بغلم. اینقدر خوشحال شدم که یهو جیغ کشیدم و بابایی رو صدا زدم و گفتم بیا ناذونه داره راه میره. بعدشم شما رو بردم توی سالن و نزدیک بابا نشستم و شما هی از بغل من...
14 تير 1392

باز هم دورهمی نی نی ها

بلاچه من امروز من و شما ، خاله مژگان و دنیز و خاله الناز و آرمیتا ناهار رفتیم خونه خاله نازنین مامان پارمین جون خاله خیلی زحمت کشیده بود و حتی برای شماها هم غذای جداگانه درست کرده بود. کلی به همه خوش گذشت.یه ناهار توپ هم خوردیم ، شما نی نی ها حسابی با هم بازی کردین و البته گاهی کار به کتک کاری هم می رسید. که صد البته شما در این امر از همه جلوتر بودی و من مجبور بودم حسابی مواظبت باشم. تازه کلی هم با هم رقصیدین و هر کدومتون یه ادایی داشتین. تازه خاله ها هم خیلی منو دعوا کردن گفتن آرشیدا ماشالله خوبه و تحرکش خیلی زیاده و خیلی هم باهوشه و من خدا رو شاکرم که دختری به این باهوشی و زنگی دارم.       ای...
13 تير 1392

وقتی نگهداری سخت می شود

پرنسس من تو خیلی خیلی پر جنب و جوشی گاهی برای نگهداریت کم میارم و وقتی از سر کار خسته بر می گردم دلم می خواد یه یک ساعتی با هم بخوابیم اما تو اینکار رو اصلا دوست نداری و همش می خواهی بازی کنی. خلاصه مطلب اینکه امروز پاهات سوخته بود و من حسابی نگران در نتیجه وقتی پوشکت نکردم و اجازه دادم با شورت توی آشپزخونه بگردی یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بذارمت توی سینک ظرفشویی تا هم پاهات بهتر بشه و هم چند لحظه ای از بغلم بیایی بیرون اما انگار تو از این کار حسابی لذت بردی.الان هم که تابستونه و هوا گرم در نتیجه وروجک هر روز این بازی رو تکرار می کنیم. ...
11 تير 1392

مادر بودن

  زندگی برای من یعنی مادری و... مادری برای من یعنی بوییدن زیر گلوی دخترم... مادری برای من یعنی چسبوندن دخترک به سینه ام...مادری یعنی خنده های  بی دلیل... مادری یعنی شمردن دونه دونه ی مرواریدها روی لثه های بی دندون... مادری یعنی کنجکاوی های دو تا چشم گردالی معصوم ... مادری یعنی قربون صدقه رفتن واسه پاره ی تنت که فکر میکنی دیگه قشنگتر از اون پیدا نمیشه!!... مادری یعنی دویدن با صدای رعد تا مبادا گل ت از خواب پریده باشه... و مادری یعنی لرزیدن دل ت با گریه هاش... مادری یعنی هر لحظه خواستن مرگ با دیدن اثر درد تو صورت زیبا و معصوم ش... مادری یعنی چسبوندن و فشار دادن دخترک ت به سینه ات تا آروم بگ...
11 تير 1392

یه پیک نیک ساده

دخترم امروز جمعه صبح ساعت 5 صبح به همراه خانواده بابایی رفتیم جاده چالوس اما اینقدر رفتیم و رفتیم تا به مرزن آباد رسیدیم. خلاصه اونجا یه دریاچه مصنوعی هست. از صبح تا عصر اونجا خوش گذرونی کردیم و البته چادر هم برده بودیم که شما وقتی خوابیدی ازش استفاده کنیم. من چند تا از عکس هاشو برات اینجا می ذارم.   این من و شما و غازغازی ها که خیلی هم وحشی بودن اینم من و شما بدون غاز غازی و حالا خانواده ای که با وجود پرنسسش بیش از پیش خوشبخته و اما چند تا عکس از شیرین کاریهای شما در چادر   فرار بعد از پوشک شدن آرشیدا الحق که بابا خوب اسمی برات گذاشته (شرور بابا) اینم از تلاشت برای باز کردن در چادر ...
7 تير 1392

آرشیدا کارمند می شود

دخترکم امروز 5 تیرماه قرار بود من و تو به همراه مامان جون و خاله مینا و بقیه فامیل با هم به شمال بریم. اما من هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که برم نشد که نشد.اول اینکه تا بحال بدون پدرت مسافرت نرفته بودم و احساس خوبی نداشتم و دوم اینکه می ترسیدم در اون شلوغی و ازدحام خواب و خوراکت بهم بریزه. در نتیجه به شمال نرفتیم و از اونجایی که کسی نبود تا تو رو نگه داره با هم به سر کار مامان رفتیم. خلاصه صبح شما رو بیدار کردم لباس پوشیدیم و بقیه ماجرا رو به روایت تصویر ببینی بهتره دخترم   و اینم شما و بابایت در شرکت اینم مامان با قیافه حال و نزار از بس که دنبال شما دویده بود و اینجا هم وقتی شما رو شس...
5 تير 1392

تصویر رویا

شب از مهتاب سر میره تمام ماه تو آبه شبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابه   زمین دور تو می گرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده   تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی   تو رو آغوش می گیرم تنم لبریز رویا شه جهان قد یه لالایی توی آغوش من جاشه   تو رو آغوش می گیرم هوا تاریک تر می شه خدا از دستهای تو به من نزدیک تر می شه   زمین دور تو می گرده زمین دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده   تمامه خونه پر می شه از این تصویر رویایی تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی   ...
1 تير 1392