ماجرای قشنگ من
وقتی همه همکارام بهم می گن قلمبه. وقتی شب بعد از خوردن شام هرکاری می کنم نمی تونم از جام بلند بشم و ظرف ها رو به آشپزخونه ببرم. وقتی تخمینم برای رد شدن از یک جای باریک اشتباه در می آد و شکمم گیر می کنه وقتی حرارت آتیش جلوی اجاق گاز شکمم رو می سوزونه وقتی نفر جلویی می گه شکمت داره تکون می خوره اینجور وقت هاست که یادم می آد باردارم و این ماجرای قشنگ هر روز جدی تر می شه. ...