آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

واکسن یکسالگی

عزیز مادر امروز 31 تیر ماه من و مامان جون شما رو باهم برای چک آپ یکسالگی بردیم مطب دکتر امیدوار خدا رو شکر همه چیز عالی بود دکتر هم خیلی از پیشرفتت راضی بود و برای شما واکسن یکسالگی رو هم زد. اون لحظه خیلی گریه کردی عزیزم اما خدا رو شکر زود فراموشت شد و بازم گل خنده روی لبات نشست. بعدش هم چون مامان جون روزه بود 3 تایی با هم رفتیم کبابی بناب توی ملاصدرا اونجا خیلی شیطونی کردی و برای اولین بار خودت با قاشق کلی ماست و موسیر خوردی وهمه محو تماشای شما شده بودند و می خندیدن. الهی مامانت قربون اون غذا خوردنت بره   ...
6 مرداد 1392

یکسالگی

نازدونه بالاخره یکساله شدی.خیلی شیرین شدی و روز به روز می فهمم که با وجودت رویاهای تازه ای پیدا کردم و به زندگی امیدوارتر شده ام. با تمام سختی ها این یکسال بازم برام شیرینه مثل عسل چون تو هستی و تازه می فهمم بزرگترین نعمتی که خدا به بندگانش می ده فرزنده دخترم. خوب تو قبل یکسالگیت کامل راه می ری. کامل می شینی.دست دستی می کنی ، با شنیدن آهنگ امید جهان می رقصی و می خندی خودتو موش می کنی ، بهت می گم الکی بخند الکی می خندی با اینکه یک هفته است که به مهد می ری اما همه مربی ها عاشقت شدن بیشتر اشیا رو به اسم می شناسی اینقدر دانایی که هر کاری رو بهت یکبار بگم انجام می دی. از روی کتابت صدای هر حیوونی رو که ببینی در میاری روی زمین د...
5 مرداد 1392

گناه بزرگ من

پرنسس  من هر چقدر هم گریه کنم نمی تونی بفهمی چقدر ناراحتم. نمی تونی حال امروز منو درک کنی وقتی تو رو مجبور شدم بذارم مهد . هرچند یکساعتی اونجا موندم و بعدشم مامان جون اونجا پیشت موند اما وقتی می رفتم انگار تکه ای از وجودم رو اونجا جا گذاشته بودم. صبح توی مهد هم خیلی گریه کردم و مربی هات بهم دلداری می دادن اما بعید می دونم حال منو بتونن درک کنن. خدایا منو ببخش خدایا نذار در قبال فرزندم کوتاهی کرده باشم قلبم پر از اندوه و دردیه که هیچ کس نمی تونه درک کنه. آرشیدای من مادر رو بخاطر ساعتهایی که تنهایی و به سختی می گذرونی ببخش باور کن می خواهم تمام دنیا مال تو باشه.می خواهم هیچ کمبودی توی زندگیت نداشته باشی می خ...
29 تير 1392

تولدت مبارک

                            دلبندم، کوچکم، پاره تنم باورم نیست که یک سال است در آغوش من آرمیده ای و مرا با خود به عرش برده ای باورم نیست که با وجود تو گذر عمرم را فراموش کرده ام باورم نیست که با وجودت مرا لبریز از عشق کرده ای باورم نیست می توانستم اینگونه عاشق باشم باورم نیست همه دنیایم در تو خلاصه شده باشد باورم نیست من خواب آلوده توانسته ام این یک سال را سپری کنم و با کوچکترین صدایی از تو از خواب بیدار شده باشم باورم نیست که با تو شاعر شده ام و می توانم ساعتها لالایی بخوانم باورم نیست ما...
23 تير 1392

دخترم تولدت مبارک

                     گوش کن با تو سخن می گویم زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامتی چون نیلوفر شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یک خرمن گل می بینم گل گیسو، گل لب، گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم گل عفت، گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ گل فردای سپید می خرامی و تو را می نگرم چشم تو آینه روشن دنیای من است تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی راست چون شاخه سر سبز ، برومند شدی همچو پُر غنچه درختی ، همه لبخند شدی دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش همه گلچین گل امروزند همه هستی سوزن...
23 تير 1392

شبهای پر ماجرا

قشنگ ترینم کم کم داری یاد می گیری که شبها بدون کمک من بخوابی.اما خوب یکمی هنوز مشکله چون اجازه نمی دی که تو رو روی پاهام بخوابونم و من مجبورم تو رو ببرم توی هال چراغ ها رو خاموش کنم و بگم آرشیدا لالا. اونوقت شما پستونکتو زودی می ذاری توی دهنت و سرتو روی بالشتت و تلاش بی وقفه برای خوابوندن خودت یکم طول می کشه اما در نهایت موفق می شی. ولی در این بین خیلی حالت های مختلفی در خواب به خودت می گیری. و اینها همه نشانه بزرگ شدنته دخترم و در نهایت یک خواب آرام و ناز   ...
19 تير 1392

تاتی کن دخترم

پرنسس زیبای من ما امروز عقد پسر عمه بابا دعوت بودیم اما از اونجایی که راه دور بود و تالار هم شلوغ ، تصمیم گرفتیم با شما توی خونه بمونیم. عصر بابا مجید گفت بریم بیرون و من و شما و بابا و خاله سودی با هم رفتیم خونه خاله آزاده دوست مامان اونجا شما خیلی شیطونی کردی. آخر شب رفته بودی توی آشپزخونه و داشتی به همه جا سرک می کشیدی من وقتی اومدم شما رو ببرم اول ایستادی و من فکر کردم الان مثل همیشه میشینی ولی در نهایت تعجب دیدم چند قدم به سمت من راه اومدی و بعد یهو خودت رو انداختی توی بغلم. اینقدر خوشحال شدم که یهو جیغ کشیدم و بابایی رو صدا زدم و گفتم بیا ناذونه داره راه میره. بعدشم شما رو بردم توی سالن و نزدیک بابا نشستم و شما هی از بغل من...
14 تير 1392

باز هم دورهمی نی نی ها

بلاچه من امروز من و شما ، خاله مژگان و دنیز و خاله الناز و آرمیتا ناهار رفتیم خونه خاله نازنین مامان پارمین جون خاله خیلی زحمت کشیده بود و حتی برای شماها هم غذای جداگانه درست کرده بود. کلی به همه خوش گذشت.یه ناهار توپ هم خوردیم ، شما نی نی ها حسابی با هم بازی کردین و البته گاهی کار به کتک کاری هم می رسید. که صد البته شما در این امر از همه جلوتر بودی و من مجبور بودم حسابی مواظبت باشم. تازه کلی هم با هم رقصیدین و هر کدومتون یه ادایی داشتین. تازه خاله ها هم خیلی منو دعوا کردن گفتن آرشیدا ماشالله خوبه و تحرکش خیلی زیاده و خیلی هم باهوشه و من خدا رو شاکرم که دختری به این باهوشی و زنگی دارم.       ای...
13 تير 1392