آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

این روزها باید شدیدا مادرانه نگاه کنم

چه چیزهای بزرگی را می توان در وجود تو دید که تا بحال انها را به خوبی ندیده بودم.   بزرگ شدن هر روزت، رشد ذهنیت، شور و اشتیاقت به برخاستن، انس و الفتت به من وقتی که مانند کوالا صورتت را به صورتم می چسبانی و فشار می دهی. نگاه عمیقت به پدرت و خندیدن به آنچه که ما نمی بینیم. و من هر روز از خودم می پرسم: چقدر برای پاسخ به سوالهایی که تو به زودی می پرسی آمادگی دارم.
28 خرداد 1392

برای 6 ماهگی دخترم

عزیزکم   این روزها سریعتر از آنچه انتظار دارم می گذرند و تو ناباورانه بزرگ می شوی. دخترم تو اینقدر خوشرویی که همه به تو Happy می گویند و حالا با ورود به 7 ماهگی اندکی بیقرار شده ای. شیر نمی خوری و من دلواپس رشد تو. و تازه می فهمم معنی حرف مادرم را که می گفت: بگذار مادر شوی آنوقت خواهی فهمید. و اکنون درک می کنم سختی های مادر بودن را دخترم! گله نمی کنم بلکه نگرانم. نگران از اینکه در موردت کوتاهی کنم و در رشدت وقفه ای ایجاد شود اما دکتر می گوید: : دختر پرماجرا رشد کم اما تکاملی باور نکردنی دارد.و این زمانی است که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم. از اول 6 ماهگیت بارها گفتی :دد تو برای هر چیزی که جلوی توست ...
23 دی 1391

کامل نشستن

کوچولوی خواستنی من امشب تو بدون کمک ما تونستی 5 دقیقه همراه پدرت بر روی تخت ما بنشینی و سپس خم شدی و انگشت پای خودت رو رو خوردی. وای چقدر زمان زود می گذره. همین چند ماه پیش با خودم می گفتم کی می شه آرشیدا بتونه بنشینه و حالا تو نشستی ...
13 دی 1391

راز آتش...

و چشمانت راز آتش است ... هنگامی که به چشمهایت چشمانم را دوختم گرمای نگاهت را حس کردم ودیدم شراره ای در چشمان گرمت موج میزند...دریافتم که چشمانت راز آتش است وعشقت پیروزی آدمی است... نگاهم را قلبت دوختم دیدم دریایی از محبت را درون قلبت هر ماهی را که شناور است نوعی پیروزی است...دریافتم که عشقت هم نوعی پیروزی است... پس روی ساحل قلبت جمله ای نوشتم که این جمله وصف چشمانت وقلبت بود اما این جمله را موجهای نیلگون قلبت نتوانست پاک کند چون هر موجی که می آمد به آرامی این جمله را نوازش میکرد و میرفت واین نشانگر این بود که قلبت و عشقت آرام است و هیچ جمله و هیچ کس را از بین نمیبرد عاشقانه دوستت دارم ...
9 دی 1391

گام اول

پرنسس زیبای من   امروز وقتی از سرکار اومدم دنبال تو تا با هم برگردیم خونه دیدم که مامانی و بابایی هم خونه خاله مینا بودند.   وقتی یکم نشستم بهم گفتن آرشیدا یه کار جدید یاد گرفته. داشتم با خودم فکر می کردم یا صدای جدیدی در میاری یا ....نمی دانم هر چیزی به فکرم رسید بغیر از اینکه تو با کمک بابایی سرتاسر خونه رو با قدم های کوچکت راه بری. مادر از این رشد بی وقفه ات خوشحالم
9 دی 1391
1