آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

                                   

خدای مهربانم تو می دانی دختر زیبایم، 
همسر مهربانم 
چقدر برایم عزیز هستند، پس همیشه حافظشان باش...

 

یه مسافرت کوچولو

نازدونه جون امسال عید فطر من و شما و بابایی با هم رفتیم انزلی، رامسر و چالوس. خیلی خیلی خوش گذشت. اینجا هم چند تا عکس ها رو برات می ذارم. ماسوله رامسر ...
30 تير 1394

تولد تولد تولدت مبارک

خانم طلا تولدت مبارک امسال هم مثل 2 سال گذشته بازم تولدت توی ماه رمضون بود. واسه همین من و بابا بازم تصمیم گرفتیم که یه تولد خودمونی بگیریم تا بعد از عید فطر تولد مفصل برات بگیرم شما امسال اصرار داری که تولد دختر توت فرنگی داشت باشی منم گفتم چشم و حتما برات می گیرم. اما امسال مامان خانم هنر به خرج داده و توی تولد خودمونی خودش کیک پخته اونم چه کیکی  ...
24 تير 1394

تولد 3 سالگی عسلچه ما

عشقم ، نفسم، عمرم، دختر زیبای من  امروزخورشید شادمانه ترین طلوعش را داشت و دنیا رنگ دیگری! قلبم به مناسبت آمدنت در سینه نمی گنجد.   روزی که مادر شدم ،از شوق دیدنت ،اشکهایم  دیدم را تار کرده بود و نمی گذاشت صورت تپل و چون ماهت را خوب ببینم روزی که مادر شدم و تو را در آغوش گرفتم ،قلبم را جانم را نفسم را در آغوش داشتم روزی که مادر شدم ، قلبم در سینه جایش تنگ شده بود و چه حس زیبایی است مادر شدن  تولدت مبارک ...
23 تير 1394

عزیزترینم

عزیزترینم، فرزندم من مادرت هستم..... من با عشق، با اختیار، با آگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم. تا بدانم که خالقم چگونه مخلوقش را دوست می دارد، هدایت می کند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند می زند و در آغوشش می گیرد. من یک مادرم هیچکس مرا مجبور به مادری نکرد....من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بیخوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی، که گاه از خودگذشتگی نامیده می شود. تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد. من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین... بهشت من ، زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکی توست که در آغوشم رویای پروانه آرزوهایت را می بینی....
2 خرداد 1394

یه روز خوب با خاله ها

دخترک قشنگم دیروز با خاله های نینی سایتی قرار داشتیم. بعد مدتها دوباره توی کیدزلند دورهمی داشتیم خاله شیوا از اهواز اومده بود و من خیلی خوشحال بودم که دوباره می بینمش. بخاطر اینکه بتونیم بریم مجبور شدم از صبح شما رو با خودم ببرم سرکار.ظهر هم با هم از اونجا رفتیم کیدزلند همکارای مامان عاشقت شده بودن و خداییش شما هم خیلی خانم و دوست داشتنی بودی و اصلا اذیت نکردی خوب بقیه ماجرا رو هم با عکس ها برات تعریف می کنم. ...
24 ارديبهشت 1394

دختر که داشته باشی....

دختر که داشته باشی،     با خود تصور می کنی     پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش   - وقتی کمی بلند تر شوند - ... و کیف عالم را می بری   از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان     دختر که داشته باشی،     خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی     که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده     به گوش انداخته اید   - همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود     و خنده ی از ته دل امانش را می برد -  دختر...
9 ارديبهشت 1394

و بازم هم روز مادر رو جشن گرفتیم

مدتهاست که چرت نیمه روز پیشکش ، چهار ساعت متوالی در شب نخوابیدم مدتهاست که نوشتن پیشکش ، یک فیلم کوتاه رو با حضور ذهن کامل ندیدم مدتهاست که خواندن رمان پیشکش ، یک صفحه از یک مجله رو بدون قطع کردن نخوندم نقشه هایی که داشتم پیشکش ، جز برای پوشک و کرم و لباس و کلاس کودکم نقشه تازه ای نکشیدم حالا خوب می دونم چند تا از موهام سفید شدن چون مدتهاست دیر به دیر رنگشان می کنم سینما، تئاتر، جمع دوستانه، خرید گروهی، سفرهای یهویی، تلفن های طولانی و ....همه را ترک کردم کفش پاشنه بلند، کیف های رنگارنگ، موهای درست کرده و آرایش مرتب به تاریخ پیوسته و ساک بچه به دوش می کشم.موهام را جمع می کنم و همیشه گوشه ای از رژ لبم روی صورتم پخش شده و...
21 فروردين 1394

نوروز 94

عشق کوچک من امسال بر خلاف سالهای قبل تصمیم گرفتیم به قشم سفر کنیم.ما با 2 ماشین به همراه خانواده دوست بابا عمو محمد و خانمش و پسر گلش آروین راهی شدیم. قبل حرکت مامان یکم مریض بود واسه همین یک شب رو یزد موندیم و قرار شد که برگشتن دوباره بریم یزد و حسابی بگردیم. واما وقتی رسیدیم به بند پهل و ماشین رو سوار لندیگراف کردیم حسابی ذوق زده شده بودی و مدام می گفتی منو بذارین پایین می خواهم راه برم و دریا رو ببینم. خلاصه که توی سفر عالی بودی مامان عالی   تقریبا 5 روز قشم بودیم و حسابی گشتیم که عکس های مسافرت رو برات می ذارم اما خوب توی برگشت یه اتفاق بد افتاد و در نتیجه نتونستیم بریم یزد و از بابا قول گرفتی...
9 فروردين 1394

بدون عنوان

دخترکم نمیدانستم با آمدنت تمام نا تمام من میشوی  عاشق تر میشوم وقتی مرا نمیبینی، بلند صدایم میکنی مامان -شادی وقتی جواب میدهم و مرا میبینی لبخند میزنی و لبخندت تمام زندگی من است  عاشق تر میشوم وقتی احساس زیبایت لبریز میشود و به صورت خودجوش میایی و مرا میبوسی و برایم بوس میفرستی  عاشق تر میشوم وقتی باتو قدم میزنم و تو عروسکت را بغل میکنی و در کنارم راه میروی با تمام گربه های که روی لبه دیوار راه می روند یا زیر ماشین  مشغول استراحت هستند ، صحبت میکنی ذوق میکنی و در نهایت با گربه ها خدا حافظی میکنی و به راهت ادامه میدهی  عاشق تر میشوم وقتی صدای در رو می شنوی و چشمات غرق در شادی می شه و می گی بابا اومد&nbs...
22 اسفند 1393