آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

ماجرای قشنگ من

وقتی همه همکارام بهم می گن قلمبه. وقتی شب بعد از خوردن شام هرکاری می کنم نمی تونم از جام بلند بشم و ظرف ها رو به آشپزخونه ببرم. وقتی تخمینم برای رد شدن از یک جای باریک اشتباه در می آد و شکمم گیر می کنه وقتی حرارت آتیش جلوی اجاق گاز شکمم رو می سوزونه وقتی نفر جلویی می گه شکمت داره تکون می خوره اینجور وقت هاست که یادم می آد باردارم و این ماجرای قشنگ هر روز جدی تر می شه. ...
20 فروردين 1391

فرشته من اولین نوروزت مبارک

آرشیدای من   5 روز از بهار می گذره و تو امسال مادر را خانه نشین کرده ای اما من گله ای ندارم چون بابا حسابی کنارمه و تنهایی داریم با هم خوش می گذرونیم. اما اگه دروغ نگفته باشم دلم هم خیلی برای جنوب و دوستهام که قراره خاله های تو باشن تنگ شده. ولی من و بابا مجید تصمیم گرفتیم امسال رو بخاطر وجود تو و سلامتی تو مسافرت نریم. ...
5 فروردين 1391

اندر احوالات چهارشنبه سوری

دخملم سلام   امروز صبح ساعت 7:30 عمو وحید زنگ زد و خیلی صریح و بی پرده گفت: امروز رو بخاطر آرشیدا خانم جایی نرو ظهر هم بابا مجید منو زود آورد خونه تا تو دلبندکم صدای وحشتناکی نشنوی. خلاصه امروز همگی با هم دست به دست هم دادیم تا تو نترسی.اما گاهی صداهای وحشتناکی می اومد که من می ترسیدم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر وجود نازنین تو. ...
23 اسفند 1390

بادکنکی برای فرزندم

اگه یه روز فرزندی داشته باشم ، بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش بادکنک می خرم. بازی با بادکنک خیلی چیزها رو به بچه یاد می ده بهش یاد می ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره. بهش یاد می ده که چیزهای دوست داشتنی می تونن توی یه لحظه ، حتی بدون هیچ دلیل و مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته باشی. و مهمتر از همه بهش یاد می ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده. ...
4 دی 1390

اولین محرم کودکم

  عزیزکم امروز دهه محرم شروع شده و من و بابایی به مدت 10 روز میریم خونه مامانی زهره.آخه بابا محرم ها میره محله قدیمی. بابا مجید ساعت 10:30 شب برای من و خاله شهره 2 تا قیمه نذری آورد.وقتی داشت می رفت منو بوسید و گفت: بخور برای سلامتی نینیمون کودکم ببین بابایی چقدر بفکرته ...
6 آذر 1390

آزمایشگاه و استرس

امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و رفتم آزمایشگاه خون دادم.   گفتن یک ساعت بعد جواب آماده است.یک ساعت بعد وقتی برای گرفتن جواب به آزمایشگاه رفتم با همین سواد نصفه و نیمه متوجه شدم که مادر شده ام. اینقدر با خوشحالی از پله ها پایین آمدم که از چهارتا پله افتادم.   نخودچی من سالمی؟؟؟؟ ...
28 آبان 1390

وقتی بی بی چک + شد

امروز خونه مامانم بودم .عصری به مجید گفتم از بیرون یه بی بی چک بخر.تعجب کرد اما چیزی نپرسید.وقتی برگشت توی یه بسته نایلونی یدونه بی بی چک به من داد. خیلی زود بدون اینکه کسی متوجه بشه استفاده کردم و به مامانم گفتم اونم منو بوسید اما گفتم فعلا چیزی نگو. به مجید SMS دادم که پدر شدی. وقتی منو به داخل اتاق صدا کرد محکم بغلم کرد و بوسید.چنین رفتاری از مجید بعید به نظر می رسید. و ما هر دو عازم خونه خودمون شدیم ...
27 آبان 1390

حرف نگفته من

هنوز باورم نمی شه.دیروز وقتی از سرکار برمی گشتم یه سر به داروخانه محل زدم و دوتا بی بی چک خریدم.   اولی مثبت بود اما کم رنگ.گیج بودم. به پدرت چیزی نگفتم.امروز برای بار دوم اینکار رو انجام دادم. بازهم مثبت اما با اندکی تاکید بیشتر خدایا!این واقعیت داره؟؟؟باورش هم سخته.هنوز از اینکه توانایی مادر شدن داشته باشم مطمئن نیستم امروز هم چیزی نگفتم.آیا مجید حق داشت که بدونه؟نمی دونم. همه ذهنم سواله.برای اولین بار من موضوعی را که اینقدر مهم بود رو به همسرم نگفته بودم ...
23 آبان 1390