پرنسس به آتلیه می رود
نازدونه من شما برای اولین بار در 3 ماهگی به آتلیه رفتی. اتفاقا همون روز سرما خورده بودی و کمی بیحال بودی. من به همراه خاله مینا شما رو به آتلیه بردم اما با اینکه حالت خوب نبود ، اذیت نکردی. تنها مشکل بزرگ ما این بود که برعکس همیشه اصلا نمی خندیدی. ...
دختر پاییز
دخترم پاییز که شد رنگ عوض کردی، سفید و سفید تر شدی، قد کشیدی بیشتر از همیشه و صورتت از نوزادی درآمد. این روزهای ماه چهارم زندگیت عجیب تند و با شدت بادهای پاییزی گذشت و رفت. نازدونه من این ماه خندیدی و نمک ریختی، آنقدر زیبا و شیرین شدی و حرکات جدید نشان دادی. ناباورانه دو بار ماما گفتی و یک بار بابا. همه را شناختی و عکس العمل نشان دادی و آنقدر ها ی دیگر که یادم رفت روزها را بشمرم و روزها بدون توجه به ما گذشتند. و یک ماه دیگر از با هم بودنمان گذشت. هیچکس باورش نمی شود تو همان دختر نحیف چهار ماه پیشی. ...
شبهای بی برگشت
دخترکم شاید این شبها هرگز تکرار نشوند. شبهایی که بین من و پدرت می خوابی و تا صبح خودت را به سمت من می غلطانی و صورتت را بین بالش من و خودت می گذاری و من مدام باید مراقب باشم که روی تو نخوابم. ...