آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

یه مادر ناراحت....

1393/8/20 14:26
نویسنده : شادونه
185 بازدید
اشتراک گذاری

بعضی اوقات دلم میخواد فرار کنم، نه از کسی یا چیزی! فقط از خودم


این روزها فاصله بین خودی که میخوام باشم و باید باشم با خودی که هستم خیلی خیلی زیاد شده، من که در آرزوی تربیت یه بچه در آرامش کامل بودم، تبدیل شدم به یه هیولای همیشه عصبانی، یه هیولای خسته، آدمی که گاهی حتی حوصله خودشو هم نداره... 


*** 
بعضی اوقات دلم میخواد به بقیه بگم میدونم فکر میکنید من یه مادر جدیدم که تجربه نداره و باید نصیحتش کنید، اما من بجه ام رو بهتر از همه شما میشناسم و میدونم چی نیاز داره و بیشتر از همه نگرانشم و دوستش دارم، پس لطفا فقط چند لحظه با سکوتتون به این مادر خسته احترام بذارید... 
*** 
این روزا از چند تا جمله حالم بهم میخوره
-بدو بغلش کن، الان زمین می خوره
-چرا اینجوری داری بهش غذا میدی!
-چرا اینقد به تو وابسته شده و در نبودت بهونه گیری می کنه! 
-یعنی داد بزنی، بچه الان میفهمه

-فکر کردی خودت از اول اینقدری بودی!

-بچه همینه دیگه! فکر کردی مادر شدن راحته!! (این یکی دیگه آخرشه)

*** 
این روزها هیچکی اشکای قبل خواب که امونمو بریده و از عذاب وجدان اینه که صبح باید برم سرکار و آرشیدا بیدار می شه و گریه می کنه و منو می خواد، رو نمی بینه...


این روزا هیشکی خستگیم رو نمیفهمه... 


این روزا هیچکی حس وحشتناک قضاوت شدن توسط بقیه رو توی چشمام نمیخونه... 


این روزا آرشیدا  خیلی به من وابسته شده و همه منو مقصر میدونن، دیر میخوابه و همه منو مقصر میدونن، شیطنت میکنه و گاهی زمین می خوره و همه منو مقصر میدونن، ایستاده غذا میخواد و همه منو مقصر میدونن......


این روزا فقط خودم میدونم چه قدر عذرخواهی به بچه ام بدهکارم


این روزا ، حرفای بقیه خیلی اذیتم میکنه.... 


این روزا از تمام روزای مادرانه سختتره، نه چون خسته ام، نه چون عذاب وجدان دارم، یا نه حتی چون بچه ام یه ذره بدقلقی میکنه! سختتره چون همه فکر میکنن بهتر از من میتونستن از پس این شرایط بر بیان و من دارم شک میکنم که نکنه راست میگن... 


من تمام ثانیه های روز دارم با خودم کلنجار میرم که عصبی نشم، و بخاطر لحظاتی که نیستم حسابی در خدمتش باشم و برای بچه ام مادری کنم ولی حتی مادر و پدر خودمم هم حرفایی میزنن که داغونم میکنه... 


من بعد از اینکه از سرکار میام با بچه ام بازی میکنم، میخندم، قربون صدقه اش میرم، اما عملکردم با خواسته های آرشیدا و دادی که من میزنم سنجیده می شه.

 چون میدونم داره بهونه الکی میگیره! میدونم داد زدن اصلا کار درستی نیست، اما منم آدمم و هیچ آدمی بدون نقص نیست


حالم بده...کاش بقیه ثانیه ای جلوی زبونشون رو بگیرن و اینقد مادر بودن منو زیر سوال نبرن... 

نمی دونم زیادی حساس شدم یا فشار روم واقعا زیاده؟

خدایا...صبر، صبر، صبر

*** 

مادر بودن خیلی سخته، خیلی...اما شیرینه...خیلی شیرین، درست مثل عسل

پسندها (1)

نظرات (2)

پونه
21 آبان 93 12:03
شادي جونم تو تنها نيستي خيلي از ما ماماناي امروز وضعمون همينه ميفهمم چي ميگي با تمااااااااااااام وجود غصه نخور عزيزم خودتو ملامت نكن اين روزها و دغدغه هاش ميگذره به حرفايي كه آزارت ميده فكر نكن سعي كن از مادر بودنت و لحظه هاي بودن در كنار دخترت لذت ببري يه روز مي بيني آرشيدا بزرگ شده و رفته دنبال زندگيش و حسرت الانو ميخوري
ღمحمدرهام ومامان سمانهღ
3 خرداد 94 11:41
عزیزززززززززززززززززززززم