لحظه ای که مرگ را به چشم خود دیدم
دیشب حسابی مرا ترساندی و خواب را برمن حرام کردی و باعث شدی مرگ را با چشم خود ببینم.
وقتی آخر شب بهت شیر دادم و خوابوندمت، به خواب شیرینی فرو رفتم.
اما حالا دیگر مادر شده بودم و دلواپس.وقتی برای چندمین بار بیدار شدم و بهت شیر دادم و نخوردی حس بدی پیدا کردم با عجله پدرت رو بیدارکردم و گفتم: شیر نمی خوری
هر چقدر من تلاش کردم هیچ عکس العملی از تو ندیدم.سراسیمه مامانم رو صدا کردم اما فایده نداشت.
تو مثل سنگ شده بودی و تکان نمی خوری.
با مامان جون و بابا ساعت 4 صبح بردیمت بیمارستان کودکان اما اونجا هم هر کاری کردن تکون نخوردی.
من فقط جیغ می کشیدم و گریه می کردم.اصلا نمی فهمیدم که چطور در بیمارستان بدون توجه به بخیه و دردهایم از این طرف به آن طرف مثل مرغ سرکنده ای می رفتم و فریاد می کشیدم.
دیگر باورم شده بود که تو را از دست داده ام .
به پدرت گفتم که تو را به بیمارستان چمران ببریم.با هم به اونجا رفتیم
بعد از چند دقیقه انتظار خانم دکتر کودکان اومد و تو رو معاینه کرد وقتی حال منو دید بهم دلداری داد و گفت: نترس چیزیش نیست.
اما من چیزی غیر از حرکت تو نمی خواستم.
دکتر چند بار محکم به صورتت زد و به من گفت محکم بغلش کن و بهش شیر بده.
اینجا بود که تو تکان خوردی و شروع به شیر خوردن کردی.
دکتر خندید و گفت: دخترت خیلی خوابالوه. نترس خوابه
و من فقط گریه می کردم و پدرت که محکم منو بغل کرده بود.
خدا رو شکر تو به خواب عمیقی فرو رفته بودی و مشکل خاصی نداشتی. فقط می خواستی منو نصفه عمر کنی
وقتی به خونه برگشتیم ساعت 7 صبح بود و تازه فهمیدم که چقدر بخیه هام درد می کنه و نمی تونم دیگه راه برم
خدایا شکرت که دخترم سالمه