زندگی خاکی تو (23 تیر ماه 1391)
آرشیدای من
دیشب بالاخره با تمام استرس و فکرهاش تمام شد.صبح ساعت 7 من و بابا مجید و مامانی و بابایی و خاله مینا همگی باهم به بیمارستان رفتیم.
دلهره داشتم.نمی دونم از ترس بود یا چیز دیگه ای.
وقتی با همه خداحافظی کردم و با بابا به بخش زایمان رفتم دوست داشتم بابات هم همراهم می اومد و در لحظه تولدت حضور داشت.اما...
وقتی توی اتاق عمل صدای قشنگت رو شنیدم لحظه ای مات و مبهوت نگاه کردم.
این صدای نوزاد من بود که با تمام قوا گریه می کرد.
من مادر شده بودم.نمی تونم حسم رو برات بگم فقط وقتی تو رو به صورتم چسبوندن گریه کردم و خدا رو شکر گفتم.
خدایا سپاسگزارم.
دخترم
شما ساعت 8:30 دقیقه در بیمارستان چمران متولد شدی.
من و شما ساعت 11 صبح به بخش اومدیم و من شیره وجودم رو به تو دادم.بسیار سخت اما لذت انگیز بود.
عصری همه بدین ما اومدن. و تو با چشمهای باز همه رو نگاه می کردی.
ما امشب باید توی بیمارستان بمونیم. خاله مینا هم موند و مامانی رفت خونه تا آماده پذیرایی شما در خانه باشد.