آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

نوروز 94

عشق کوچک من امسال بر خلاف سالهای قبل تصمیم گرفتیم به قشم سفر کنیم.ما با 2 ماشین به همراه خانواده دوست بابا عمو محمد و خانمش و پسر گلش آروین راهی شدیم. قبل حرکت مامان یکم مریض بود واسه همین یک شب رو یزد موندیم و قرار شد که برگشتن دوباره بریم یزد و حسابی بگردیم. واما وقتی رسیدیم به بند پهل و ماشین رو سوار لندیگراف کردیم حسابی ذوق زده شده بودی و مدام می گفتی منو بذارین پایین می خواهم راه برم و دریا رو ببینم. خلاصه که توی سفر عالی بودی مامان عالی   تقریبا 5 روز قشم بودیم و حسابی گشتیم که عکس های مسافرت رو برات می ذارم اما خوب توی برگشت یه اتفاق بد افتاد و در نتیجه نتونستیم بریم یزد و از بابا قول گرفتی...
9 فروردين 1394

بدون عنوان

دخترکم نمیدانستم با آمدنت تمام نا تمام من میشوی  عاشق تر میشوم وقتی مرا نمیبینی، بلند صدایم میکنی مامان -شادی وقتی جواب میدهم و مرا میبینی لبخند میزنی و لبخندت تمام زندگی من است  عاشق تر میشوم وقتی احساس زیبایت لبریز میشود و به صورت خودجوش میایی و مرا میبوسی و برایم بوس میفرستی  عاشق تر میشوم وقتی باتو قدم میزنم و تو عروسکت را بغل میکنی و در کنارم راه میروی با تمام گربه های که روی لبه دیوار راه می روند یا زیر ماشین  مشغول استراحت هستند ، صحبت میکنی ذوق میکنی و در نهایت با گربه ها خدا حافظی میکنی و به راهت ادامه میدهی  عاشق تر میشوم وقتی صدای در رو می شنوی و چشمات غرق در شادی می شه و می گی بابا اومد&nbs...
22 اسفند 1393

لبخند تو...

از تو یک نقاشی می کشم تو را با آن لبخند های زیبایت، با آن چشم های پر از آرامشت تجسم می کنم قطعا لبخند تو مادندگارتر و زیباتر از لبخند مونالیزاست به دنبا کاری ندارم اما... ماندگار ترین اثر در وجود من ؛ تویی، تو ...
15 آذر 1393

رامسر مهر 93

سلام خانوم طلا جونم برات بگه که توی تعطیلات عید غدیر رفتیم شمال.خیلی خوش گذشت می خواستیم چند روزی تنها باشیم و هم بریم عروسی خواهر دوست بابا. اینم خانواده 3 نفری ما اما این مدلی  ...
11 آذر 1393

19 شهریور نمایشگاه گل کرج

سلام دردونه ببخشید بازم نتونستم بقولم عمل کنم و وبلاگتو برات به روز کنم. واسه همین با تاخیر عکس های نمایشگاه گل رو برات می ذارم. خیلی دوست داشتم با بابایی می رفتیم اما خوب مجید حسابی درگیر کار بود و من چون خیلی دوست داشتم تو رو ببرم یه جایی که از جنسه خودت تصمیم گرفتم تنهایی ببرمت. یکم سخت بود اما خوب خوش گذشت. تقدیم به گل زیبای خونه ما آخه عسلچه عاشق این فیگورهاتم بالاخره به مامان افتخار یه عکس رو دادی جیگر طلا ای خدا از دست مامان  یه دقیقه اون دوربین رو ول نمی کنه و اینجا هم عاشق این سنگها شده بودی و داشتی جمع می کردی که با خودت بیاریشون خونه  ...
11 آذر 1393

یه مادر ناراحت....

بعضی اوقات دلم میخواد فرار کنم، نه از کسی یا چیزی! فقط از خودم !  این روزها فاصله بین خودی که میخوام باشم و باید باشم با خودی که هستم خیلی خیلی زیاد شده، من که در آرزوی تربیت یه بچه در آرامش کامل بودم، تبدیل شدم به یه هیولای همیشه عصبانی، یه هیولای خسته، آدمی که گاهی حتی حوصله خودشو هم نداره ...  ***  بعضی اوقات دلم میخواد به بقیه بگم میدونم فکر میکنید من یه مادر جدیدم که تجربه نداره و باید نصیحتش کنید، اما من بجه ام رو بهتر از همه شما میشناسم و میدونم چی نیاز داره و بیشتر از همه نگرانشم و دوستش دارم، پس لطفا فقط چند لحظه با سکوتتون به این مادر خسته احترام بذارید ...  ***  این روزا از چند تا جمله ...
20 آبان 1393

دخترم یکروز بزرگ می شود و من دلگیرم

دخترم یکروز بزرگ میشود     دخترم یکروز بدنیا می آید ومن کامل میشوم. دخترم دندان در می آورد راه میرود و"مامان" میگوید . میرود مهد وبرایم نقاشی میکشد.می رود مدرسه ومینویسد "مامان دوست دارم " دخترم یکروز دانشگاه میرود، یکروز لباس عروس میپوشد ویکروز مادر میشود . دخترم را دوست خواهم داشت به اندازه یک مادر، به خود قول داده ام تازمانی که زنده هستم نگذارم تنها بماند.یادش میدهم که دوست پیداکند،یادش میدهم بازی کند، بیرون برود،دور ازچشم   من با دوستهایش شوخی های جنسی کند،یادش میدهم برای خود عاشق پیداکند،یادش میدهم هم معشوق باشد هم عاشق . نمیگذار...
23 مهر 1393