آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

کرم خاکی من

دختر شیرین من کارهای تو روز به روز جالب تر می شه.حیف که با این سرکار رفتن من خیلی از لحظات شیرینی رو که خلق می کنی نمی تونم ثبت کنم. اما تو مامان رو ببخش. وقتی بزرگ شدی می فهمی که برای راحتی تو من و پدرت چقدر تلاش کردیم و امیدوارم در اون روز مرا بخاطر این ساعاتی که تنهایی ببخشی. الحق که مامان جون چیزی کم نمی ذاره و من مطمئنم از من به تو بیشتر رسیدگی می کنه و خواهشم از تو اینه که وقتی بزرگ شدی قدر زحماتشو بدونی و اما امروز تو توی خونه مامان جون مثل کرم خاکی خزیدی.و همه رو به خنده وا داشتی. و تو به شدت باد داری بزرگ می شی دخترم و من روز به روز زیبایها و توانایی های جدیدی در تو می بینم. ...
28 بهمن 1391

برای پدرت می نویسم

می گفتم: دوست دارم دخترم شبیه پدرش باشد   و چرخ زمانه به کام من چرخید و آرشیدا شبیه پدرش شد و حالا تمام لحظه هایی که حضور نداری نگاه آرشیدا که چون نگاه تو، لبخندش که خنده تو و چهره اش که مانند تو و وجودش که وجود توست با من است. و این یعنی شانس بزرگ زندگی من                                                    دنیای من شما ...
27 بهمن 1391

هدیه آسمانی من

زمستان به نیمه رسیده است و تو به سرعت باد رشد می کنی و فقط من فرصت دارم بزرگ شدنت را ببینم. بدون فرصتی برای نگاهی دوباره.   هر روز زیبای های بیشتری در وجودت نمایان می شود و فرصت دیدن آنها گاهی به اندازه یک لبخند برای من و پدرت است. خدا را شکر می کنم که توانایی و سالم، هوشیاری و دانا. گاهی غصه می خورم که چرا وزن نمی گیری اما وقتی شیطنت و تلاشت را می بینم وقتی درخواست هایت برای بلند شدن را می بینم خدا را شکر می کنم که سالمی. خلاصه هر چه بگویم کم گفته ام که تو هدیه آسمانی من هستی
23 بهمن 1391

به دنبال مادر

آرشیدا من کارهای تو مرا به تعجب وا می دارد و روز به روز باورم می شود که تو نابغه و باهوش ترینی دخترم. امروز برای اولین بار وقتی لباس پوشیدم که از خونه خاله مینا به خونه خودمون بیایم پشت سر من گریه کردی و من فهمیدم که تو داری روز به روز بزرگ تر و داناتر می شی ...
2 بهمن 1391

برای 6 ماهگی دخترم

عزیزکم   این روزها سریعتر از آنچه انتظار دارم می گذرند و تو ناباورانه بزرگ می شوی. دخترم تو اینقدر خوشرویی که همه به تو Happy می گویند و حالا با ورود به 7 ماهگی اندکی بیقرار شده ای. شیر نمی خوری و من دلواپس رشد تو. و تازه می فهمم معنی حرف مادرم را که می گفت: بگذار مادر شوی آنوقت خواهی فهمید. و اکنون درک می کنم سختی های مادر بودن را دخترم! گله نمی کنم بلکه نگرانم. نگران از اینکه در موردت کوتاهی کنم و در رشدت وقفه ای ایجاد شود اما دکتر می گوید: : دختر پرماجرا رشد کم اما تکاملی باور نکردنی دارد.و این زمانی است که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم. از اول 6 ماهگیت بارها گفتی :دد تو برای هر چیزی که جلوی توست ...
23 دی 1391

کامل نشستن

کوچولوی خواستنی من امشب تو بدون کمک ما تونستی 5 دقیقه همراه پدرت بر روی تخت ما بنشینی و سپس خم شدی و انگشت پای خودت رو رو خوردی. وای چقدر زمان زود می گذره. همین چند ماه پیش با خودم می گفتم کی می شه آرشیدا بتونه بنشینه و حالا تو نشستی ...
13 دی 1391