آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

دختر پاییز

دخترم پاییز که شد رنگ عوض کردی، سفید و سفید تر شدی، قد کشیدی بیشتر از همیشه و صورتت از نوزادی درآمد. این روزهای ماه چهارم زندگیت عجیب تند و با شدت بادهای پاییزی گذشت و رفت. نازدونه من این ماه خندیدی و نمک ریختی، آنقدر زیبا و شیرین شدی و حرکات جدید نشان دادی. ناباورانه دو بار ماما گفتی و یک بار بابا. همه را شناختی و عکس العمل نشان دادی و آنقدر ها ی دیگر که یادم رفت روزها را بشمرم و روزها بدون توجه به ما گذشتند. و یک ماه دیگر از با هم بودنمان گذشت. هیچکس باورش نمی شود تو همان دختر نحیف چهار ماه پیشی.   ...
23 آبان 1391

شبهای بی برگشت

دخترکم   شاید این شبها هرگز تکرار نشوند. شبهایی که بین من و پدرت می خوابی و تا صبح خودت را به سمت من می غلطانی و صورتت را بین بالش من و خودت می گذاری  و من مدام باید مراقب باشم که روی تو نخوابم. ...
18 آبان 1391

عزیزکم امروز 3 ماهه شدی

آرشیدا نمی دانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم. آنچنان بر روی سینه ام می خوابی که انگار جایی جز آنجا خواب نداری و امن ترین جای دنیا هستی. وقتی یک لحظه می خندی تمام خستگی هایم را فراموش می کنم و می گویم: زنده باد مادر بودن دخترکم 3 ماه است در کنار ما هستی باورش سخت است داشتن فرشته ای چون تو ...
23 مهر 1391

و تو بزرگ می شوی دخترم

ذوق می کنم و به فکر فرو می  روم، گریه می کنم، می خندم، مملو از احساسات مختلفی هستم که نمی توانم بیانشان کنم. اولین خنده ات، اولین خیره شدنت، اولین حرکت معنا دارت.... آرشیدا شاید هر پدر و مادری فرزند خود را نابغه بدانند اما بخدا من بی هیچ تعصبی دیدم که تو از اولین روزهای حیاتت خندیدی و حرکت معنادار اجام دادی. خیلی خیلی زود مرا شناختی و برایم خندیدیشاید قبل از 10 روزگیت.خیلی زود به اسمت عکس العمل نشان دادی. 15 روزگیت وقتی بیدار می شدی همه را با چشم دنبال می کردی و براحتی ذوق می کردی و صدا در می آوردی. نمی گویم نابغه هستی اما واقعا یک دختر خاصی. ...
23 شهريور 1391

اولین تولدم که مادر بودم

پرنسس من امسال با وجود تو گویی تولدی نو داشتم.   در لحظه بدنیا آمدنم ، مادر بودم. بابا به همراه دوستامون برای من خونه آزاده جون تولد گرفته بود آخه توی خونه خودمون نمی تونستیم تولد بگیریم. چون بابا بزرگ و مادربزرگ بابا تازه فوت کردن. شما توی مهمونی خیلی دختر خوبی بودی و اصلا منو اذیت نکردی. ...
15 شهريور 1391

چهل روزگیت مبارک

بانوی من   با گذشت این روزها چه دلهره ای به جانم می افتد. دستهای کوچکت را به دور انگشتم حلقه می کنی و آنچنان به چشمانم خیره می شوی که گویی شگفت انگیز ترین موجود دنیا را دیده ای. عزیزکم می ترسم این روزها هم مانند 9 ماهی که با هم بودیم بگذرند و تمام شوند. روزهایی تکرار نشدنی که من با وجود تو جان تازه ای گرفته ام.   ...
2 شهريور 1391

انگار همین دیروز بود که آمدی...

هر چقدر روزهای سخت بارداری و دوری از روی ماه تو دیر گذشت، روزهای آمدنت و هم نفس شدنت با ما به سرعت چشم بر هم زدنی می گذرد.   دخترکم یک ماه گذشت. یک ماه درد بخیه و به زخم نشستن سینه ها یک ماه ناباوری داشتن تو و دلگرمیهای پدرت یک ماه استرس شیر نخوردن و ترسیدن برای سلامتی تو و بالاخره داری به این دنیا عادت می کنی میدانم چقدر برایت سخت بوده جدا شدن از دنیایت دخترم میدانم زمینی ها را مثل فرشته ها دوست نداری و خو گرفتن به اینجا برایت سخت است میدانم آغوش خدا بسیار برایت گرم بوده است اما آمدی خدا فرمان داد و من و تو هم آغوش شدیم شیره جانم را مایه حیاتت قرار داد و تو را مایه آرامش من بدان که همه دردها، شب بیداریها ...
23 مرداد 1391

وقتی درخت وجودم بارور شد

خدایا سپاسگزارم بخاطر لطف و رحمتت. بخاطر این فرشته کوچکی که به ما دادی و وجودش گرما بخش زندگی ما شد. بخاطر لبخندش که شادی را به دلم و لبانم را به خنده وا می دارد. بخاطر زیباییش که مرا بیشتر دلداده اش می کند و بخاطر دختر بودنش خدایا  می گویند : دختر رحمت است. از این رحمتت سپاسگزارم و به خاطر آنچه که به من ارزانی داشته ای خرسند. پروردگارم هیچ گاه فکر نمی کردم لایق این باشم که مادر شوم و چنین در گرانبهایی را نگهداری کنم. زیرا که او دختر است و دختر مایه آرامش مادر. خدایا بخاطر هدیه کاملی که به من دادی                                &n...
13 مرداد 1391