آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

زندگی خاکی تو (23 تیر ماه 1391)

آرشیدای من  دیشب بالاخره با تمام استرس و فکرهاش تمام شد.صبح ساعت 7 من و بابا مجید و مامانی و بابایی و خاله مینا همگی باهم به بیمارستان رفتیم. دلهره داشتم.نمی دونم از ترس بود یا چیز دیگه ای. وقتی با همه خداحافظی کردم و با بابا به بخش زایمان رفتم دوست داشتم بابات هم همراهم می اومد و در لحظه تولدت حضور داشت.اما... وقتی توی اتاق عمل صدای قشنگت رو شنیدم لحظه ای مات و مبهوت نگاه کردم. این صدای نوزاد من بود که با تمام قوا گریه می کرد. من مادر شده بودم.نمی تونم حسم رو برات بگم فقط وقتی تو رو به صورتم چسبوندن گریه کردم و خدا رو شکر گفتم. خدایا سپاسگزارم. دخترم شما ساعت 8:30 دقیقه در بیمارستان چمران متولد شدی. من و ش...
27 تير 1391

لحظه ای که مرگ را به چشم خود دیدم

دخترکم   دیشب حسابی مرا ترساندی و خواب را برمن حرام کردی و باعث شدی مرگ را با چشم خود ببینم. وقتی آخر شب بهت شیر دادم و خوابوندمت، به خواب شیرینی فرو  رفتم. اما حالا دیگر مادر شده بودم و دلواپس.وقتی برای چندمین بار بیدار شدم و بهت شیر دادم و نخوردی حس بدی پیدا کردم با عجله پدرت رو بیدارکردم و گفتم: شیر نمی خوری هر چقدر من تلاش کردم هیچ عکس العملی از تو ندیدم.سراسیمه مامانم رو صدا کردم اما فایده نداشت. تو مثل سنگ شده بودی و تکان نمی خوری.     با مامان جون و بابا ساعت 4 صبح بردیمت بیمارستان کودکان اما اونجا هم هر کاری کردن تکون نخوردی. من فقط جیغ می کشیدم و گریه می کردم.اصلا نمی فهمیدم که چطور در بیمارس...
25 تير 1391

مادرانه

عاقبت در یک شب از شبهای دور             کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان                   نام شور انگیز مادر می نهد ...
21 خرداد 1391

گفتگوی من با دخترم

چقدر این روزها جنب و جوشت زیاد شده، گاهی آنچنان لگدهایی می زنی که پدرت به وجد می آید و خندد.   خنده هایی که من هرگز انتظار دیدنشون رو نداشتم. اما تو نیامده دل پدر را ربوده ای. کودکم! یادت باشد جای مادر را در قلبش تنگ نکنی
9 خرداد 1391

تولد حنانه

دخترکم امروز تولد حنانه است مامان داره آماده می شه که با بابایی بریم مهمونی. خیلی تلاش کردم خوشگل باشم وقتی همه بهم گفتن چرا به زور کفش پوشیدی؟ گفتم:آرشیدا مامان شیک دوست داره و از وقتی اومده توی دل مامانش همش می گه مامان بخودت برس و خوشگل باش تا من بیام. امروز توی یه مهمونی برای اولین بار بابا بدون من رقصید.آخه من ترسیدم به گل دخترم فشار بیاد. بعد از شام هم لباس محلی که مال بچگی های خاله شهره بود و مامانی زهره گذاشته توی سیسمونی تو تا تنت کنیم رو تن حنا کردیم.خیلی بامزه شده بود.بابا مجید هم چند تا عکس خوشگل ازش گرفت. حالا من و بابایی سخت منتظریم تا تو بیایی و این لباس رو تن تو بکنیم.
22 ارديبهشت 1391

تولد بابا

امروز تولد بابای توست می خواستم براش یه تولد سه نفری بگیرم. اولین تولد بابای 30 ساله که دخترش هم کنارشه اما حیف.... بابایی چند روزه که حسابی دندوناش درد می کنه و امروز مجبور شد 3 تا از دندوناشو با هم بکشه و در نتیجه تولد بی تولد           ...
14 ارديبهشت 1391

امروز لوازمت رسید

سیندرلای من امروز ما همگی به همراه خاله مینا و دختراش خونه مامان جون بودیم.از همه جالب تر اینکه دایی حیدر بالاخره اومد. وقتی منو دید که این همه قلمبه شدم کلی خندید. اما از دایی بگم: کلی برات لباس و وسایل خوشگل که مامان سفارش داده بود رو از دبی به همراه یه چمدون قرمز خوشگل برات آورده بود. از کالسکه ات که دیگه نمی تونم تعریف کنم چون یه بنز به تمام معناست. پرنسس کوچولوی من بیصبرانه منتظرم تا بیایی و این لباسها رو بپوشی.
6 ارديبهشت 1391

ماجرای قشنگ من

وقتی همه همکارام بهم می گن قلمبه. وقتی شب بعد از خوردن شام هرکاری می کنم نمی تونم از جام بلند بشم و ظرف ها رو به آشپزخونه ببرم. وقتی تخمینم برای رد شدن از یک جای باریک اشتباه در می آد و شکمم گیر می کنه وقتی حرارت آتیش جلوی اجاق گاز شکمم رو می سوزونه وقتی نفر جلویی می گه شکمت داره تکون می خوره اینجور وقت هاست که یادم می آد باردارم و این ماجرای قشنگ هر روز جدی تر می شه. ...
20 فروردين 1391

فرشته من اولین نوروزت مبارک

آرشیدای من   5 روز از بهار می گذره و تو امسال مادر را خانه نشین کرده ای اما من گله ای ندارم چون بابا حسابی کنارمه و تنهایی داریم با هم خوش می گذرونیم. اما اگه دروغ نگفته باشم دلم هم خیلی برای جنوب و دوستهام که قراره خاله های تو باشن تنگ شده. ولی من و بابا مجید تصمیم گرفتیم امسال رو بخاطر وجود تو و سلامتی تو مسافرت نریم. ...
5 فروردين 1391

اندر احوالات چهارشنبه سوری

دخملم سلام   امروز صبح ساعت 7:30 عمو وحید زنگ زد و خیلی صریح و بی پرده گفت: امروز رو بخاطر آرشیدا خانم جایی نرو ظهر هم بابا مجید منو زود آورد خونه تا تو دلبندکم صدای وحشتناکی نشنوی. خلاصه امروز همگی با هم دست به دست هم دادیم تا تو نترسی.اما گاهی صداهای وحشتناکی می اومد که من می ترسیدم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر وجود نازنین تو. ...
23 اسفند 1390