آرشیدا کارمند می شود
دخترکم امروز 5 تیرماه قرار بود من و تو به همراه مامان جون و خاله مینا و بقیه فامیل با هم به شمال بریم.
اما من هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که برم نشد که نشد.اول اینکه تا بحال بدون پدرت مسافرت نرفته بودم و احساس خوبی نداشتم و دوم اینکه می ترسیدم در اون شلوغی و ازدحام خواب و خوراکت بهم بریزه.
در نتیجه به شمال نرفتیم
و از اونجایی که کسی نبود تا تو رو نگه داره با هم به سر کار مامان رفتیم.
خلاصه صبح شما رو بیدار کردم لباس پوشیدیم و بقیه ماجرا رو به روایت تصویر ببینی بهتره دخترم
و اینم شما و بابایت در شرکت
اینم مامان با قیافه حال و نزار از بس که دنبال شما دویده بود
و اینجا هم وقتی شما رو شستم و پوشکتو عوض کردم دیگه از شدت خستگی خوابت برد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی