تاتی کن دخترم
پرنسس زیبای من
ما امروز عقد پسر عمه بابا دعوت بودیم اما از اونجایی که راه دور بود و تالار هم شلوغ ، تصمیم گرفتیم با شما توی خونه بمونیم.
عصر بابا مجید گفت بریم بیرون و من و شما و بابا و خاله سودی با هم رفتیم خونه خاله آزاده دوست مامان
اونجا شما خیلی شیطونی کردی.
آخر شب رفته بودی توی آشپزخونه و داشتی به همه جا سرک می کشیدی من وقتی اومدم شما رو ببرم اول ایستادی و من فکر کردم الان مثل همیشه میشینی ولی در نهایت تعجب دیدم چند قدم به سمت من راه اومدی و بعد یهو خودت رو انداختی توی بغلم.
اینقدر خوشحال شدم که یهو جیغ کشیدم و بابایی رو صدا زدم و گفتم بیا ناذونه داره راه میره.
بعدشم شما رو بردم توی سالن و نزدیک بابا نشستم و شما هی از بغل من میرفتی پیش بابا و دوباره بر می گشتی انگار خودت تازه از کار خودت خوشت اومده بود.
هوراااااااااااااااااااااا بالاخره تا قبل یکسالگی راه افتادی.