آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

مادر بودن

  زندگی برای من یعنی مادری و... مادری برای من یعنی بوییدن زیر گلوی دخترم... مادری برای من یعنی چسبوندن دخترک به سینه ام...مادری یعنی خنده های  بی دلیل... مادری یعنی شمردن دونه دونه ی مرواریدها روی لثه های بی دندون... مادری یعنی کنجکاوی های دو تا چشم گردالی معصوم ... مادری یعنی قربون صدقه رفتن واسه پاره ی تنت که فکر میکنی دیگه قشنگتر از اون پیدا نمیشه!!... مادری یعنی دویدن با صدای رعد تا مبادا گل ت از خواب پریده باشه... و مادری یعنی لرزیدن دل ت با گریه هاش... مادری یعنی هر لحظه خواستن مرگ با دیدن اثر درد تو صورت زیبا و معصوم ش... مادری یعنی چسبوندن و فشار دادن دخترک ت به سینه ات تا آروم بگ...
11 تير 1392

یه پیک نیک ساده

دخترم امروز جمعه صبح ساعت 5 صبح به همراه خانواده بابایی رفتیم جاده چالوس اما اینقدر رفتیم و رفتیم تا به مرزن آباد رسیدیم. خلاصه اونجا یه دریاچه مصنوعی هست. از صبح تا عصر اونجا خوش گذرونی کردیم و البته چادر هم برده بودیم که شما وقتی خوابیدی ازش استفاده کنیم. من چند تا از عکس هاشو برات اینجا می ذارم.   این من و شما و غازغازی ها که خیلی هم وحشی بودن اینم من و شما بدون غاز غازی و حالا خانواده ای که با وجود پرنسسش بیش از پیش خوشبخته و اما چند تا عکس از شیرین کاریهای شما در چادر   فرار بعد از پوشک شدن آرشیدا الحق که بابا خوب اسمی برات گذاشته (شرور بابا) اینم از تلاشت برای باز کردن در چادر ...
7 تير 1392

آرشیدا کارمند می شود

دخترکم امروز 5 تیرماه قرار بود من و تو به همراه مامان جون و خاله مینا و بقیه فامیل با هم به شمال بریم. اما من هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که برم نشد که نشد.اول اینکه تا بحال بدون پدرت مسافرت نرفته بودم و احساس خوبی نداشتم و دوم اینکه می ترسیدم در اون شلوغی و ازدحام خواب و خوراکت بهم بریزه. در نتیجه به شمال نرفتیم و از اونجایی که کسی نبود تا تو رو نگه داره با هم به سر کار مامان رفتیم. خلاصه صبح شما رو بیدار کردم لباس پوشیدیم و بقیه ماجرا رو به روایت تصویر ببینی بهتره دخترم   و اینم شما و بابایت در شرکت اینم مامان با قیافه حال و نزار از بس که دنبال شما دویده بود و اینجا هم وقتی شما رو شس...
5 تير 1392

تصویر رویا

شب از مهتاب سر میره تمام ماه تو آبه شبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابه   زمین دور تو می گرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده   تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی   تو رو آغوش می گیرم تنم لبریز رویا شه جهان قد یه لالایی توی آغوش من جاشه   تو رو آغوش می گیرم هوا تاریک تر می شه خدا از دستهای تو به من نزدیک تر می شه   زمین دور تو می گرده زمین دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده   تمامه خونه پر می شه از این تصویر رویایی تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی   ...
1 تير 1392

این روزها باید شدیدا مادرانه نگاه کنم

چه چیزهای بزرگی را می توان در وجود تو دید که تا بحال انها را به خوبی ندیده بودم.   بزرگ شدن هر روزت، رشد ذهنیت، شور و اشتیاقت به برخاستن، انس و الفتت به من وقتی که مانند کوالا صورتت را به صورتم می چسبانی و فشار می دهی. نگاه عمیقت به پدرت و خندیدن به آنچه که ما نمی بینیم. و من هر روز از خودم می پرسم: چقدر برای پاسخ به سوالهایی که تو به زودی می پرسی آمادگی دارم.
28 خرداد 1392

دخترم روزت مبارک

ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام  تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر  دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم ...
28 خرداد 1392

سختی شیرین من

دخترم کنارمان بمان و به دنیا انس بگیر. یازده ماه گذشت و چه سریع می گذرند روزهای با تو بودن و گاهی حتی فرصتی برای مرور خاطراتت پیدا نمی کنم. فرزندم آغوشم از همان روزی که خداوند به تو فرمان زمینی شدن و به من فرمان مادر شدن داد هر لحظه و هر جا برایت باز است. یازده ماه است بزرگترین و شیرین ترین سختی دنیا را به دوش می کشم. می خواهمت برای همیشه سختی شیرین من. ...
23 خرداد 1392

قدمت روی چشمهای من

نازدونه جون امروز وقتی توی آشپزخانه داشتم کار می کردم و شما طبق معمول در حال بهم ریختن کابینت ها بودی یهو برگشتم دیدم خودت بدون کمک ایستادی(الهی قربون اون قدت برم من) فکر نمی کردم با این مریضی که چند روزه باهاش درگیری و حسابی ضعیفت کرده بتونی روی اون پاهای کوچولوت وایستی عزیزکم. خلاصه که من عاشق این تلاشت برای رشد و یادگیری هستم .   پاشو مادر و قدمهاتو روی چشم من بذار 
21 خرداد 1392

قدمت روی چشمهای مامان

نازدونه جون امروز وقتی توی آشپزخانه داشتم کار می کردم و شما طبق معمول در حال بهم ریختن کابینت ها بودی یهو برگشتم دیدم خودت بدون کمک ایستادی(الهی قربون اون قدت برم من) فکر نمی کردم با این مریضی که چند روزه باهاش درگیری و حسابی ضعیفت کرده بتونی روی اون پاهای کوچولوت وایستی عزیزکم. خلاصه که من عاشق این تلاشت برای رشد و یادگیری هستم .   پاشو مادر و قدمهاتو روی چشم من بذار  ...
21 خرداد 1392

سفرنامه نا تمام تبریز

نازدونه جون امسال تعطیلات خرداد تصمیم گرفتیم با دایی علی دوست باباجون و خانومش بریم سمت میانه و تبریز و یه ده خیلی قشنگ بنام نشق. از رفتن به ده و محلی که قرار بود ببینیم هیچ تصویری توی ذهنم نبود اما وقتی به اونجا رسیدیم احساس کردم به یک مکان مربوط به 30 سال پیش رفتم با همون بنای قدیمی و فضای بکر خاص. روز اول و دوم به تفریح و گردش در باغ سیب و گردو و دیدن چشمه آب معدنی گذشت والحق که تو منو رو سفید کردی و خیلی خیلی دختر خوبی بودی. اما از نیمه های شب دوم تو جیگر گوشه من حالت بد شد و دچار اسهال و استفراغ شدیدی شدی که تا 5 روز ادامه داشت و حسابی این بیماری ضعیفت کرد. و این بیماری باعث شد که دیر به تبریز برسیم و در نتیجه فقط تونستیم ...
18 خرداد 1392