تلخ تر از تلخ
زیبای من دوست داشتم همیشه از خوبی و خوشی برات بنویسم از روزهای شاد باهم بودن از روزهای قشنگ رشد تو اما گاهی روزگار اونجوری که آدم انتظارشو داره پیش نمی ره و روی زشتشو به آدم نشون می ده. صبح جمعه 3 آبان با صدای سرفه های شدید شما از خواب بیدار شدم تا خواستم به خودم بجنبم و برات آب بیارم دیدم که شروع کردی به بالا آوردن سریع با بابا شما رو بردیم دکتر و آمپول و خلاصه اینکه تا بعد از ظهر حالت بهتر که نشد هیچ بدتر هم شدی بعدش مجبور شدیم ببریمت بیمارستان کودکان تهران و اونجا هم تا شب 2 بار بردیمت دکتر اما هر لحظه حالت بدتر می شد چیزی نمی خوردی و مدام حالت تهوعت بیشتر می شد صبح شنبه بردیمت دکتر خودت و گفت اگه این حالتها تا عصر ادامه د...